هم من و هم مادرم فوراً زبانمان را فرو میبردیم به جای اینکه دروغ بگوییم. مردم آزادند هر چه را که میخواهند باور کنند. اما من میدانم که چه چیزی را تجربه کردیم.»
این آیندهنگر مدبر داستان واقعی ارواح، بدون کسری ذخیره الوار از پارک ملی منطقه، دست به کار شد.
در سال ۱۹۹۲، زمانی که مالک مزرعه میرتلز در لوئیزیانا از این ملک (بهعنوان بخشی از الزامات شرکت بیمه) عکس گرفت، اتفاق قابل توجهی رخ داد.
داستان
عواقب این ازدواج برای هدا بیاهمیت بود و تنها نگرانیاش بابت دخترش بود كه میگفت شاید خانوادهاش دختر کوچولوی او را نپذیرند. هدا میخواست بعد از ازدواج اشکان را به مهاجرت ترغیب کند ولی اشکان فقط خود هدا را میخواست و پذیرای هیچگونه توجهی از طرف هدا حتی نسبت به دخترش هم نبود.
مادرش در حالی که عروسک دلقک رو از قفسه پایین میاورد و اونو به پیشخوان میبرد، گفت: “پس اشکالی نداره“.
صبح روز بعد، مادر در حال پختن صبحانه بود و مولی رو صدا کرد تا اونو از خواب بیدار کنه.
او معتقد بود تنها راه حل این است که خانهای به اندازه کافی بزرگ بسازد تا از او در برابر آن ارواح شیطانی محافظت کند. او براساس استانداردهای امروزی، بیش از ۵۰۰ میلیون دلار و همچنین نیمی از شرکت را به ارث برد و بنابراین بیش از حد، توانایی انجام این کار را داشت.
نمیخواستم دوباره همان اتفاق تکرار شود، ما همیشه دعوا داشتیم ولی من به دل نمیگرفتم و حتی اگر او تقصیر کار بود به سمتش میرفتم اما شخصیت او جوری است که نمیخواهد چیزی را درست کند.
به هر حال هراسان بازی خود را رها کردیم و به سمت پله ها دویدیم . اما همچنان حواسمان به آنها بود . ناگهان یکی از آنها به به حالت دو که همراه با جیغهایی کر کننده به سمت ما آمد . من که مواظب کوچکترها بودم آخرین نفر به پله ها رسیدم . وحشت و دلهره ام وصف ناپذیر است آن موجود بی رحم و خشن که بهتر است او را جن نام گذاری کنم درست پایین پای من بود و دستش به پاشنه ی پایم میرسید. حالا که به خوبی میتونستم او را ببینم سیه چرده و پیر و عبوس بود و از دیدن او بشدت ترسیدم و با صدای بلند جیغ کشیدم وبا صدای بلند جیغ کشیدم .
تنها پنج ماه پس از مرگ وینچستر، خانه او برای بازدید عموم باز شد. تقریباً یک قرن بعد در سال ۲۰۱۶، یک اتاق زیرشیروانی مخفی کشف شد.
همانطور که داستان بیان میکند، وودراف به کلوئی یک رابطه جنسی پیشنهاد داد. کلویی که میدانست یک برده است، چارهای در این مورد نداشت و بهشدت میترسید که خانم وودراف متوجه شود.
چند سال قبل، حادثه وحشتناکی در ارتباط با یک روح برای دو مرد جوان رخ داد. آن دو که آدریان و لئو نام داشتند، حدود ساعت یک نیمه شب به خانه برمیگشتند. در آن ساعت از شب، هیچ وسیله نقلیهای در جاده به چشم نمیخورد. آدریان رانندگی میکرد و لئو کنارش نشسته بود. آدریان با سرعت مجاز میراند و پیچهای تند را به آرامی پشت سر میگذاشت. از آنجایی که هر دو به شدت خسته بودند، حرفی بینشان رد و بدل نمیشد.
در نور کم جاده، دخترک فهمید که مرد در دست راست خود چیزی را محکم گرفته است. یک ساطور بزرگ و تیز!
گیفتشاپ هتل نیز پدیدههای غیرقابل توضیحی را تجربه کرده است. مثلا اقلامی از قفسهها خارج میشوند و اغلب از سمت راست به بالا فرود میآیند.